بتم
او که تب کرد، جان و دل بخشیدمش
در خیالم ، چون گلی بوسیدمش
او شراب ناب و قلبم میکده
او بتم بود و دلم چون بتکده
غافل از انکه مرا دیوانه خواند
خانه ام از دوریش ویرانه ماند
در هوایم چون نفس بود و نبود
درد دوریش قفس بود و نبود
از فراغش شاعری را بر شدم
هم چو چشمم زیر باران تر شدم
نامه هایم را نخوانده پاره کرد
با سکوتش دیده ام بی چاره کرد
او دلیل ان همه شبهای تار
شعر اهنگ اشک غم بر روی تار
هر سکوتش کوهی از اواز بود
ارزویش لحظه ی پرواز بود
او خدایم بود و من چون سایه ای
هر شب از این قصه شد افسانه ای
نظرات شما عزیزان:
حسین نورکی 
ساعت22:43---24 آبان 1390
سلام محمد جون-مرد حسابی چرا هی آدرس وبلاگتو عوض میکنی-یا مستی یا دیوانه یا عاشق!کدوم یکی-راستی هنوزم شعر میگی ؟این شعرت تو مایه های عاشقی بود -پدر عاشقی بسوزه !